حبیب احمدزاده از آنهایی است که با یکبار دیدنشان، دیگر با آنها احساس صمیمیت و نزدیکی میکنی. او مثل همة جنوبیهاست. خون گرم و خوشرو، با لهجهای که بعضی مصوتهای«او، را، ای» را میگوید و «ه» آخر کلمات را میاندازد.
فرقش این است که احمدزاده، بیشتر از بقیه آبادانیها، اهل قصه تعریف کردن است. حتی توی حرف زدن معمولی هم حرفهایش را با جزئیات داستانی تعریف میکند. او با همین قصهگویی ذاتی، 2کتاب هم نوشته که جزو بهترین کارهای حوزه ادبیات جنگ ماست.
«شطرنج با ماشین قیامت»، رمانی از احمدزاده بود که سال گذشته حسابی سر و صدا کرد و بیشتر جوایز ادبی را برد. الان و بعد از یک سال و نیم، چاپ چهارمش نایاب است. ترجمة انگلیسی آن هم به زودی در آمریکا منتشر میشود.
داستان «شطرنج با ماشین قیامت» در زمان محاصره آبادان میگذرد؛ شهری که مقاومتش چیزی کمتر از همسایه معروفش، خرمشهر نداشته. احمدزاده آن روزها خودش جزو مدافعان شهر بوده است.
- اگر موافق باشید، با بیوگرافی شما شروع کنیم، چون به بحثمان مربوط میشود.
من متولد 27مهر 1343هستم. توی آبادان به دنیا آمدم. توی آبادان بزرگ شدم. از 15سالگی هم توی جنگ بودم. فکر کنم همین را میخواستید بگویم، نه؟
- بله. پس شما خودتان با جنگ درگیر بودید و بعدا شدید نویسنده جنگ؟
چند نسلمان با جنگ درگیر بودند. اصل ما از دلوار است؛ نزدیک بوشهر. پدرم زمان جنگ جهانی دوم از دلوار به آبادان آمده بود. پدربزرگم هم میگفت زمان جنگ جهانی اول همراه رئیس علی دلواری جنگیده. همیشه پدرم به خاطر همین، سر به سر پدربزرگم میگذاشت.
- بالاخره پدربزرگتان همراه رئیس علی بوده یا نه؟
(باخنده) الان در بوشهر همه میگویند خودشان یا پدرشان توی رکاب رئیس علی بودهاند!
- خانواده شما که در جنگ جهانی اول در کنار رئیس علی جنگید و دفاع کرد، چرا در جنگ جهانی دوم مهاجرت کرد؟
ببینید اینجا یک بحث خیلی خوبی هست که من دوست دارم مفصل توضیح بدهم. ما جنگ 8سالهمان با جنگهای قبلی تاریخ معاصرمان چند تا فرق دارد که اینها فرقهای مهمی است.
یکی اینکه این جنگ، اولین باری بود توی این 100- 150سال اخیر که با ما به خاطر خودمان، به خاطر شخصیتمان جنگیدند. در جنگهای قبلی همیشه به ما حمله میکردند چون میخواستند به کس دیگری صدمه بزنند؛ روسیه میخواست به هند که تحت نظر انگلیس بود حمله کند، باید از ما رد میشد؛ در جنگ جهانی اول، انگلیسها میخواستند از خاک ما به عثمانی حمله کنند و در جنگ جهانی دوم، میخواستند به روسیه سلاح برسانند.
نکته دومی هم که جنگ ما را متفاوت میکند، همین چیزی است که شما پرسیدید. این برای خود من خیلی جالب بود که چرا پدربزرگم در جنگ جهانی اول جنگیده ولی در جنگ جهانی دوم خبری نبود. قضیه این بود که در زمان جنگ جهانی اول، اسلحه در دست مردم بوده؛ حالا اسلحههای سادة همان زمان. مردم با همان برنو برای بوشهر ایستادند و جنگیدند.
دلوار یک دشت صاف بین بوشهر و شیراز است. در دشت، عملیات چریکی معنا ندارد. عملیات چریکی مال کوهستان و جنگل است. اما آنها توی همان دشت ایستادند و جنگیدند. حالا در جنگ جهانی دوم چه اتفاقی افتاد؟
در فاصلة این دو جنگ رضاخان آمده سر کار. رضاخان چون به مردم اعتماد نداشت و از عشایر میترسید، سلاحها را از دست مردم جمع کرد و ارتش منظم درست کرد. اما در شهریور 1320، همان ارتش منظم به دلایلی که هنوز نامعلوم است، هیچ مقاومتی نکرد. در واقع، رضاخان چوب عدم اعتمادش به مردم را خورد، مشکلی که برای صدام هم پیش آمد.
دیدید که بغداد 3روزه سقوط کرد. حالا توی جنگ ما ماجرا چی بود؟ ماجرا این بود که اول انقلاب، در خیلی از شعارها که به تقلید از انقلابهای کمونیستی بود، میگفتند: «ارتش ضدخلقی منحل باید گردد».
اما امام گفت نه. گفت ارتش باشد، سپاه و بسیج هم باشد. به آنهایی که اسلحه ندارند هم اسلحه بدهیم. دیدیم که جواب هم داد. در جنگ این همه اسلحه دست مردم بود، ببینید آمار کشتار با اسلحه گرم و ناامنی چقدر ناچیز است. اینجا، دولت و ملت به هم پیوسته بودند. هم ارتش بود، هم مردم.
- شما خودتان هم جزو آن مردم بودید. از خاطرات دوره محاصره آبادان بگویید.
آن زمان، من 15ساله بودم. در آبادان من و پدربزرگم و زنداییام مانده بودیم. بقیه رفته بودند برای جنگ . یک روز من پدربزرگم را برداشتم که بیا برویم ما هم سمت عراقیها تیراندازی کنیم. خب، من خیلی روی پدربزرگم حساب میکردم. همیشه میگفت من با رئیس علی جنگیدهام. به من میگفت برایت یک تفنگ، زیر کوههای دلوار گذاشتهام. برای من حالت یک قهرمان را داشت. خلاصه من 15ساله با پیرمرد 80ساله رفتیم لب کارون.
- به همه دوستهایم هم گفته بودم که پدربزرگم قرار است بیاید و تیراندازی بکند. فکر میکردم تیری که او بزند، صاف میخورد وسط سینه عراقیها.
پیرمرد هم توی رودربایستی آمده بود و یک برنو هم داشت. میدانید شلیک برنو هم ضربه شدیدی دارد. شلیک که کرد، تفنگ به عقب ضربه زد و خورد به سینه پدربزرگم و افتاد زمین و سرش هم کمی خون آمد. آن روز مثل آدمهای شکست خورده عقبنشینی کردیم. تا 24ساعت هم با پدربزرگم حرف نزدم. این، اولین نبرد من با عراقیها بود.
- ماجرای آن تفنگی که پدربزرگتان برایتان گذاشته بود، چی شد؟
هیچ وقت پیدایش نکردم. اولین باری که رفتم دلوار، 9-8 ماه بعد از فوت پدربزرگم بود. غروبی بود که رفتم بالای سرقبرش. فکر میکردم که الان یک تفنگ پای این کوهها هست و آن تفنگ مال من است. هنوز حسرتش را دارم.
- چطور شد که سراغ داستاننویسی رفتید؟
خب، من از همان بچگی انشایم خوب بود و کتاب هم زیاد خوانده بودم. من 5ساله بودم که رفتم مدرسه.
- چرا اینقدر زود؟
پدرم چون خودش سواد نداشت، دوست داشت ما را زودتر باسواد کند. آبادان هم شرایط فرهنگی متفاوتی با دلوار و بقیه جاها داشت. تنوع فرهنگی داشت.
انگلیسیها بودند، تهرانیها بودند، خود مردم آبادان هم بودند. این تفاوت فرهنگها و عقاید، یک محیط ویژهای ساخته بود. من خودم همان بچگی خیلی مطالعه میکردم. «بوف کور» را مثلا سوم دبستان خواندم. حالا هیچی هم از کتاب نفهمیدم. «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» اوریانا فالاچی را پنجم دبستان خواندم. این بود که من با یک سری سؤال وارد جنگ شدم. در جنگ، جواب این سؤالها برایم مهمتر از خود جنگ بود.
- و این سؤالها چی بودند؟
(با خنده) این را دیگر باید پول بدهی و کتابهایم را بخوانی!
- در دورة جنگ هم داستان مینوشتید؟
نه. آن موقع اصلا فرصت نمیشد بنشینم و بنویسم. من فقط دو سه بار برای رفقایم که شهید شدند، چیزی نوشتم.
- یعنی زندگینامه شهید را نوشتید؟
نه. من همان موقع هم از چیزهای رسمی و کلیشهای بدم میآمد. یعنی نه فقط من، همه بچهها گارد داشتند نسبت به حرفهای رسمی.
- پس اولین داستانتان را بعد از جنگ نوشتید؟
داستان «نامهای به خانواده سعد» اولین داستان من بود که چندین سال بعد از جنگ نوشتم. سال76 من افسر نیروی دریایی سپاه در بوشهر بودم. یک روز تنها بودم و یک ماجرای واقعی از خاطراتم را همینطوری روی کاغذ چرکنویس کردم. بعدا در تهران یکی از دوستانم که حالا شده تهیهکننده کارهای من، داستان را خواند و گفت «این آشغاله، دیگه ننویس!» در همان سفر، موقع برگشت به بوشهر، تا پروازم چند ساعتی وقت داشتم. به من گفتند برو دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری. با خودم گفتم من که بیکارم، این را آنجا هم ببرم نشان بدهم. رفتم دادم و برگشتم بوشهر. چند روز بعدش، وقت ظهر بود که از تهران زنگ زدند.
میدانید بوشهر مثل مکزیک است. ظهرها همه خوابند و اگر تلفن بزنی، فحشت میدهند. من هم خواب بودم که تلفن زنگ خورد و یکی از پشت خط گفت من احمد دهقان هستم و درباره داستانم حرف زد که اصلا نفهمیدم چی گفت. مادرم پرسید کی بود؟ گفتم یک آدم خل و دیوانهای بود. عصر که بیدار شدم و رخوت کولر گازی از تنم رفت، تازه فهمیدم چی شده.
- آن وقت چرا شما اینقدر کمکار هستید؟ از سال79 تا به حال فقط 2 کتاب نوشتهاید؟
بس که تنبلم! این کتاب «شطرنج...» میدانید کی نوشته شده؟ 11 سال پیش. از آن زمان تا حالا مانده بود، چون حوصله پاکنویس کردنش را نداشتم. من اگر بخواهم بنویسم، آنقدر سوژه دارم که حالا حالاها سرگرم هستم. میخواهی یکیاش را برایت تعریف کنم؟
- بفرمایید.
ما امتحانهایمان را همانجا در جبهه میدادیم و اگر شهید میشدیم، توی برگه مشخصات مینوشتند «دیپلم نیمهکاره». نمینوشتند مثلا سوم نظری. ما هم دوست نداشتیم بنویسند دیپلم نیمهکاره. این بود که همان جا امتحان میدادیم. آن وقت تقلب هم میکردیم. مثلا حساب کرده بودیم، مینیبوسی که سؤالهای امتحان نهایی را میآورد تا از شهر به ما برسد، نیم ساعت طول میکشد. ما یکی از بچهها را میفرستادیم با موتور برود شهر، سؤالها که آنجا رسید، برگه را از جلسه بکشد بیرون، زودتر از مینیبوس به ما برساند یا یک بار یک عراقی اسیر گرفته بودیم که ریاضیاش خوب بود. نگهش داشتیم تا جای ما برود امتحان بدهد.
- پس با این حساب، همه داستانهای شما از تجربههای شخصی خودتان است؟
بله، همهاش.
- این نگاه و زاویه دید خاص داستانهایتان هم از همان زمینه فرهنگی آمده؟
این نگاه فقط مال من نیست. مال همه بچهها بود. ما از جنگ که آمدیم بیرون، تازه با این شعارها مواجه شدیم. چیزی که اصل است، خود جنگ نیست، آن چیزهایی است که توی جنگ بود. ما 8 سال جنگیدیم، 4 میلیون نفر رفتند در خاک عراق و آمدند، به یک دختر عراقی تجاوز نشد. این مهم است. اینکه کجا را گرفتیم و کجا را دادیم که همیشه بوده؛ در همه جنگها وجود دارد. آن چیزی که مال ماست، چیز دیگری است.
- شما در داستان «شطرنج با ماشین قیامت» یک واقعه مهم از جنگ یعنی حصر آبادان را زمینه داستان کردهاید و ضمن تعریف داستان، آن فضا را هم ترسیم کردهاید. داستان دیگری داریم که به این واقعه و این فضا پرداخته باشد؟
من چیزی یادم نمیآید.
- در مورد مقاومت خرمشهر یا آزادی خرمشهر چطور؟ داستان با این زمینه داریم؟
نه، در مورد آن هم الان حضور ذهن ندارم.
- حالا سؤال اصلی همین است که این وقایع مهم جنگ ما که وقایع ملی بزرگی هم هستند و برای همه هم محترم و عزیز هستند، چرا به ادبیات ما راه پیدا نکرده؟ چرا ما داستانی یا داستانهایی با این سوژهها نداریم؟
ببینید. ما آدمهایی هستیم که تقوای قرنطینهای داریم. تقوای نکن، نبین، نفهم، ندان. ما میخواهیم داستان آدمهایی را بنویسیم که واکسینه شدهاند. اما داستان «شطرنج...» داستان خود آن واکسینه شدن است. داستان شک است. شک درستی هم هست.
موسی، شخصیت اول داستان، آدمی است که بُعد نظامیاش خوب رشد کرده، اما بعدهای دیگرش خوب رشد نکرده. و اینجا داستان، داستان رشد این آدم است. چیزهایی است که خیلی از ما با آنها درگیریم؛ همین شکها را داریم.
- من جواب سؤالم را نگرفتم. چرا ما داستانی در مورد اتفاقات اصلی جنگ مثل مقاومت خرمشهر، مثل آزادی خرمشهر نداریم؟
برای اینکه ما آدمهای ترسویی هستیم. نمیخواهیم کلیشهها را بشکنیم. ما هنوز در وجه تبلیغی جنگ گیر کردهایم و به وجه تحلیلیاش نرسیدهایم. هنوز فکر میکنیم ما باید به سازمان ملل حقانیتمان را ثابت بکنیم. خیلی از نویسندههای ما فکر میکنند که اگر جور دیگری بنویسند، گناه کردهاند.
- حالا باید چه کار کنیم تا این فضا عوض بشود و داستان خوب از جنگمان داشته باشیم؟
باید این پوسته را بشکنیم. توی این لایه اول گیر نکنیم. ببینید خدا «احسن القصص» ـ بهترین قصهها ـ یعنی قصه یوسف و زلیخا را تعریف کرده. ما داریم فقط از یوسف تعریف میکنیم. خب، یوسف که خودش بهتنهایی قشنگ نیست. قشنگی یوسف به این نسبت است؛ این تقابل. اینکه جلوی زلیخا مثل بقیه نبود. داستان یوسف و زلیخا، با هم قشنگ است.
- در ادبیات جنگ ما، کدام کتابها این ویژگی را دارند و کتابهای خوبی هستند؟
در مجموعههای خاطرات «زندگی خوب بود» و «جنگ دوستداشتنی» و در داستانهای «سفر به گرای 270 درجه» احمد دهقان و کارهای داوود امیریان هم خوب است. اینها کارهایی هستند که آن نُرم و آن کلیشه را شکستهاند و چندوجهی هستند.
- وضعیت سینمای جنگ به نظرتان چطور است؟
سینماییها تازه شروع کردهاند. الان دارند اعتماد میکنند به ادبیات جنگ. قبلا فقط به همان 4 روزی که خودشان رفته بودند جبهه و به همان خاطرهای که خودشان شنیده بودند، اکتفا میکردند. ولی الان تازه کار شروع شده است.
- و کارهای خوب سینمای جنگ ما از نظر شما؟
«سفر به چزابه» را خیلی دوست دارم. ربطی هم به مرگ ملاقلیپور ندارد. رسول هم که زنده بود میگفتم این فیلم، بهترین فیلم جنگی ماست. از کارهای ابراهیم حاتمیکیا هم بدون اینکه ارزش کارهای بعدیاش را نادیده بگیرم، من هنوز از «دیدهبان» لذت میبرم. ببینید ما تیر و توپ و تانک را توی «نجات سرباز رایان» هم میتوانیم پیدا بکنیم. آن چیزی که مال ماست، مال جنگ ماست، چیز دیگری است. من یک حرفی دارم. گفتهام توی سینمای جنگ ما هر چی جلوههای ویژه بیشتر بشود، کیفیت میآید پایین.
- از فیلمهایی که از روی داستانهای خودتان تهیه شده، «چتری برای کارگردان» و «اتوبوس شب» از کدامشان بیشتر راضی هستید؟
از هر دو تا. بالاخره ما همیشه میتوانیم به ایدهآلمان برسیم ولی این دو تا فیلم، کارهای خوبی هستند.
- آن دو تا فیلمی که با حاتمیکیا کار کردهاید، «برج مینو» و «آژانس شیشهای» چطور؟
دوست ندارم حرفی علیه ابراهیم حاتمیکیا بزنم. ابراهیم، بزرگترین کارگردان سینمای جنگ ماست. اما من از اینکه فضایی بسازیم که بعدها یکی از این نشریات احمقانه بنویسد «همانطور که حاج کاظم در آژانس شیشهای فرمود...» خوشم نمیآید.
- قضیه ترجمه «شطرنج با ماشین قیامت» به انگلیسی چیست؟
پارسال که پل اسپارکمن آمده بود و کتاب را انتخاب کرده بود، من تهران نبودم. نمیدانم قضیهاش چیست!
- بالاخره با هم که تماس داشتهاید. از اسپارکمن نپرسیدید چرا این کتاب را انتخاب کرده؟
ببینید بحث «شطرنج...» این است که ما جهان سومیها رفتارمان توی جنگ اینطوری بوده. و من میدانستم که کتاب به دست اهلش که برسد، منظور کتاب را میفهمد. اسپارکمن آدم ضدجنگی است. خودش تعریف میکرد که در جنگ ویتنام، برای اینکه به جنگ اعزام نشود، فرار کرده، رفته کانادا و چند سالی آنجا بوده. من از او پرسیدم اگر در موقعیتی مثل «شطرنج...» گیر میکردی، میجنگیدی؟ گفت بله، میجنگیدم.
- اسپارکمن قبلا «سفر به گرای 270 درجه» را هم ترجمه کرده. استقبال از آن کتاب چطور بوده؟
نمیدانم! نپرسیدم ولی لابد خوب بوده که دوباره سراغ یک کتاب دیگر آمده.
- و فکر میکنید از «شطرنج با ماشین قیامت» در آمریکا استقبال بشود؟
فکر میکنم داستان میتواند جهانی بشود. جنگ ما این ظرفیت را دارد.
کتاب «داستانهای شهر جنگی» اولین بار در سال1379 چاپ شد و گفتوگوهای فراوانی را در پی داشت. کتاب تا به حال با شمارگانی بالای 40هزار نسخه به چاپ هفتم رسیده است.
این کتاب، مجموعه 7 داستان کوتاه و یک نامه از احمدزاده خطاب به فرمانده ناو وینسنس آمریکاست که به هواپیمای مسافربری ایرباس ایران شلیک کرد. از نکات جالب توجه کتاب، باید اول به نگاه متفاوت احمدزاده به جنگ و آدمهای جنگ اشاره کرد و بعد اینکه در خود کتاب، 3 نقد هم از شخصیتهایی مانند منوچهر آتشی بر داستانها آمده است و جالبتر اینکه در چاپ هفتم کتاب، جوابیه نظامیان آمریکایی به نامه احمدزاده هم آمده است، با شرح و تفصیلات بامزهای که خود احمدزاده از ماجرای پیگیری و چاپ این نامهها نقل کرده است.
از داستانهای آن کتاب، قبلا «چتری برای کارگردان» تبدیل به فیلم تلویزیونی شده. در جشنواره فیلم فجر پارسال، هم کیومرث پوراحمد «اتوبوس شب» را از روی داستان «39 و یک اسیر» این کتاب ساخته بود. ظاهرا قرار است، پوراحمد داستان «فرار مرد جنگی» را هم تبدیل به فیلم کند.
«شطرنج با ماشین قیامت» با اطلاعیهای نظامی از ارتش ایران شروع و در نهایت، با اطلاعیه نظامی عراق به پایان میرسد. 3 روز فاصله زمانی صدور این 2 اطلاعیه، حوادثی را به وجود آورده که شخصیت اصلی آن یک نوجوان 17سالة پرچانه به اسم موسی است.
در آبادان محاصرهشده توسط ارتش عراق، موسی مجبور شده جای دوست مجروحش راننده ماشین حمل غذا شود. اما او این شغل را در حد خود نمیداند و سعی دارد افراد کمتری از آن باخبر شوند. از طرفی، مأمور به انجام دیدهبانی برای عملیاتی میشود که طی آن قرار است یک رادار عراقی را گمراه کنند؛ راداری که آن را «ماشین قیامتساز» مینامند.
او در این 3 روز بهواسطه شغل جدید و نیز مأموریتش، با آدمهای مختلفی آشنا میشود و تحولی در او به وجود میآید؛ آدمهایی مثل یک مهندس نیمهدیوانه، زنی بدسابقه به نام گیتی و دخترش مهتاب، دو کشیش ارمنی... «شطرنج با ماشین قیامت»، رمانی است که حادثه چشمگیری در آن اتفاق نمیافتد و سیر حوادث آن فراز و نشیب چندانی ندارد. با این حال، آنقدر پرجاذبه است که سال گذشته توانست اکثر جوایز ادبی را از آن خود کند.